همه برگا ریخته بودن و فقط همین یک دونه مونده بود.مامان زمین مثل هر سال از برگا میخواست که تو این فصل بیان تو بغلش تا اون سال دیگه بتونه درختا رو پر کنه از برگای جدید اما این بار نه برگ و نه درخت نمیتونستن از هم دل بکنن
این برگ برای درخت خیلی با ارزش بود، با هم کلی خاطره داشتن، وقتایی که باد از لای درخت رد میشد، درخت و این برگ با باد صدای سوت در میاوردن و کلی میخندیدن یا از اون بالا برای رهگذرا دست تکون میدادن و کلی با پرنده ها خوش وبش میکردن خلاصه این برگ یه چیز دیگه بود برای درخت، حتی با اینکه خود برگ هم راضی شده بود که به آغوش مادر، یعنی زمین برگرده تا سال دیگه باز بتونه شاید مثل یه برگ جوون روی درخت جوونه بزنه، اما درخت راضی به ول کردن دستش نبود…برگ برای درخت خیلی با ارزش بود…
در همین حین ناگهان آقای باد که مثل همیشه با عجله رد میشد به برگ گیر کرد و درخت تا اومد به خودش بجنبه، باد برگ رو با خودش برده بود و توی یه رودخونه انداخته بود…همینطور که رودخونه برگ رو به سمت مکان نامعلومی میبرد، نگاه عمیقی بین برگ و درخت رد و بدل شد…نگاهی که آخرین نگاه بود…….
مازیار شاهسون
پاییز 97