از پنجره اتاقم بیرون رو نگاه میکنم، خانم پا به سن گذاشته ای با موهای سفید تاب بازی میکنه و بدون ترس از خوشحالی بلند بلند میخنده و اونطرف تر شوهرش خوشحال و خندون تابش میده.
دختر جوونی روی چمن ها دراز کشیده و ابرها رو نگاه میکنه و سعی میکنه تو ذهنش هر ابر رو شبیه به یک جونِوَر ترسیم کنه و یه پسر خوشحال، یکم اونطرف تر، پاچه هاشو داده بالا و پاشو کرده تو آب و توی این هوای گرم یه حالی به خودش میده که با آبی که انتظامات پارک با خنده روش میپاشه و تبدیل به یک آب بازی مفصل میشه، کیفشون بیشتر کوک میشه.
منم ازینجا نظاره میکنم، از تفاوت های خودم لذت میبرم و به تفاوت های بقیه احترام میذارم.
دنیا بدون قضاوت کردن و ترس از قضاوت شدن، جای قشنگ تری برای زندگیه.
ارادتمند
مازیار