- من دیگه روزه نمیگیرم
- باشه نگیر، هر طور راحتی…
انتظار نداشتم اینقدر راحت و سرد باهام برخورد کنه، احساس می کردم الان کلی ازم دلیل میپرسه و سعی میکنه قانعم کنه که روزه بگیرم، اما هیچ کاری نکرد .
- دلیل محکم و عقلانی هم دارم، روزه بهم فشار میاره، جسمم هم نمیتونه تحمل کنه، خب خدا هم گفته اگه نمیتونید نگیرید دیگه.
یه نگاه معمولی بهم انداخت، یه لبخند ملیح زد و راهشو کشید و رفت. عجب آدمیه، چرا هیچ کاری نمیکنه که جلوی منو بگیره، انگار احساس میکردم حتما اون باید تصمیم منو تایید کنه، پس دنبالش راه افتادم:
- خب روزه مال زمونای قدیم بود دیگه، الان ما نمیتونیم بشینیم تو خونه عبادت کنیم، الان باید کار کرد، مطالعه کرد، تلاش کرد… روزه آدمو ضعیف میکنه!