اگر قسمت اول داستان رو نخوندید، میتونید با کلیک اینجا قسمت اول داستان رو بخونید.(حتما بخونید بعد برید سراغ ادامه ماجرا)
اما ادامه ماجرا:
آخر های پاییز بود و نسیم خانم مثل همیشه به آرومی در حال وزیدن بود که متوجه برگ شد. برگ آروم به تکه سنگی کنار رودخانه چسبیده بود و غم بزرگی توی چشمانش دیده می شد، نه فقط انگار چیز مهمی رو از دست داده بود،که گویا کار ناتمامی داشت که نتونسته بود انجام بده.
نسیم به آرومی کنارش رفت و کنار گوشش زمزمه کرد: “چی اینقدر ناراحتت میکنه برگ عزیز؟ من میتونم کمکی کنم؟”
برگ سرش رو بالا آورد و آروم و با آخرین ذرات انرژیش گفت: “فقط من رو به مادر زمین برسون”
نسیم برگ رو بغل کرد و روی خاک نرم زمین گذاشت.
به محض اینکه برگ مادر زمین رو لمس کرد، زمین لبخندی زد و خاکشو کنار زد و برگ رو بغل کرد…
بهار شروع شده بود، غنچه ها با لبخند به همدیگه سلام میکردن و پرنده ها خوشحال و رقصان از این شاخه به اون شاخه می پریدن و در این کنار یک برگ کوچیک و سبز چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید لبخند درخت بود که خیره بهش زل زده بود…
ارادتمند
مازیار شاهسون پور