این برگ به درخت تعلق دارد!

اگر قسمت اول داستان رو نخوندید، میتونید با کلیک اینجا قسمت اول داستان رو بخونید.(حتما بخونید بعد برید سراغ ادامه ماجرا)

اما ادامه ماجرا:

آخر های پاییز بود و نسیم خانم مثل همیشه به آرومی در حال وزیدن بود که متوجه برگ شد. برگ آروم به تکه سنگی کنار رودخانه چسبیده بود و غم بزرگی توی چشمانش دیده می شد، نه فقط انگار چیز مهمی رو از دست داده بود،‌که گویا کار ناتمامی داشت که نتونسته بود انجام بده.

نسیم به آرومی کنارش رفت و کنار گوشش زمزمه کرد: “چی اینقدر ناراحتت میکنه برگ عزیز؟ من میتونم کمکی کنم؟”

برگ سرش رو بالا آورد و آروم و با آخرین ذرات انرژیش گفت:   “فقط من رو به مادر زمین برسون”

نسیم برگ رو بغل کرد و روی خاک نرم زمین گذاشت. 

به محض اینکه برگ مادر زمین رو لمس کرد، زمین لبخندی زد و خاکشو کنار زد و برگ رو بغل کرد…

بهار شروع شده بود، غنچه ها با لبخند به همدیگه سلام میکردن و پرنده ها خوشحال و رقصان از این شاخه به اون شاخه می پریدن و در این کنار یک برگ کوچیک و سبز چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید لبخند درخت بود که خیره بهش زل زده بود… 

ارادتمند

مازیار شاهسون پور 

نویسنده نوشته: مازیار شاهسون

من مازیار هستم، نه میتونم بگم مهندسم، نه میتونم بگم نویسندم و نه هیچ خصیصه دیگه ای که برای معرفی خودمون معمولا به کار می بریم، من سعی میکنم از مهارتهایی که به دست میارم، برای انجام کارهایی که به نظرم خارق العاده و مفید هستن استفاده کنم، حتی اگر خیلی کوچیک باشن... ارادتمند

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *